هر آنچه در نظر عاشقانه می بینم

اینجا برای همه جای ماندن است

هر آنچه در نظر عاشقانه می بینم

اینجا برای همه جای ماندن است

مشخصات بلاگ

سعی بر آن خواهد بود که مطالب مفید در زمینه های مختلف خصوصاًً ادبی و هنری و فرهنگی ارائه شود

بایگانی

۴ مطلب با موضوع «طنز» ثبت شده است

در سال سـوم نظری...عاشـــــقت شدم

- نه ماه محض دربه دری- عاشقت شدم

مثل خودم عجیب غریب است عشق من

-چون قبل اینکه دل ببری عاشـقت شدم-

دارم به بار عشــق شـما فکــر می کنم

که من چطور یک نفری عاشــقت شـدم

نه از طریق نامـــــه و دیـــــوار وپنجــــــره...

به شیوه ی جدید تری عاشـــــقت شدم

بـی آنـکه با برادرتـان هـم دهــــن شـوم

بی هیچ ترس ودردسری- عاشقت شدم

از شهررد شدی ومن ای سیب سرخ خیس

با شــــعر (فاضل نظری) عاشـقت شـــدم

 

امیرضا پدرام یار

  • مظاهر حسنی پور

اینم مثنوی هفتاد منه مولانا که میگن،... البته شعر از مولانا نیست

فوق العاده زیبا است:

مَن (1)اگر با مَن(2) نباشم می شَوَم تنها ترین

کیست با مَن (3)گر شَوَم مَن (4)باشد از مَن(5) ماترین

مَن (6)نمی دانم کی ام مَن(7) ، لیک یک مَن(8) در مَن(9) است

آن که تکلیف مَنَ(10)ش با مَن(11) مَنِ (12)مَن(13) ، روشن است

مَن(14) اگر از مَن(15) بپرسم ای مَن (16)ای همزاد مَن (17)!

ای مَن (18)غمگین مَن (19)در لحظه های شاد مَن (20)!

هرچه از مَن (21)یا مَنِ (22)مَن (23)، در مَنِ (24)مَن(25) دیده ای

مثل مَن (26)وقتی که با مَن (27)می شوی خندیده ای

هیچ کس با مَن (28)، چنان مَن (29)مردم آزاری نکرد

این مَن(30)ِ مَن(31) هم نشست و مثل مَن(32) کاری نکرد

ای مَن(33)ِ با مَن (34)، که بی مَن(35) ، مَن(36) تر از مَن(37) می شوی

هرچه هم مَن(38) مَن (39)کنی ، حاشا شوی چون مَن (40)قوی

مَن(41) مَنِ(42) مَن (43)، مَن (44)مَن(45)ِ بی رنگ و بی تأثیر نیست

هیچ کس با مَن (46)مَنِ (47)مَن(48) ، مثل مَن(49) درگیر نیست

کیست این مَن (50)؟ این مَن(51)ِ با مَن(52) زمَن (53)بیگانه تر

این مَنِ (54)مَن(55) مَن (56)کنِ از مَن(57) کمی دیوانه تر ؟

زیر باران مَن(58) از مَن(59) پر شدن دشوار نیست

ورنه مَن(60) مَن (61)کردن مَن(62) ، از مَنِ(63) مَن(64) عار نیست

راستی ! این قدر مَن (65)را از کجا آورده ام ،

بعد هر مَن (66)بار دیگر مَن(67) ، چرا آورده ام ؟

در دهان مَن (68)نمی دانم چه شد افتاد مَن(69) 

مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد من(70) !!!!!!

  • مظاهر حسنی پور

ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺑﻤﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﻣﻌﻠﻢ” ﺁ ” ﺭﺍ

ﺧﻮﻥ ﺩﻝ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺴﯽ ﺗﺎ ﮐﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ ” ﺑﺎ ” ﺭﺍ

 

ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻭﺭﺩ

ﺗﺎ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺶ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ

 

ﺯﻧﮓ ﻧﻘﺎﺷﯽ، ﻣﻦ ﺭﻧﮓ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ

ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺑﯽ ﺑﮑﺸﻢ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ

 

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻡ ﺩﺳﺖ

ﺗﺎ مراعات کنم ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﻼ ﺭﺍ

 

ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ

ﺗﺎ ﮐﻪ ﺳﺮﻣﺸﻖ ﺩﻫﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ

 

ﺗﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﮐﺴﺮ ﮐﻨﻢ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺟﻬﻞ

ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻨﻬﺎ ﺭﺍ

 

ﮔﻔﺖ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﭘﻨﯿﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﻦ ﺯﺍﻍ ﺭﺑﻮﺩ

ﺗﺎ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﺣﻘﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ

 

گفت ” ﺁ ” ﺑﺮ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﮐﻼﻫﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﻋﺸﻖ ﺑﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﻼﻩ ﻣﺎ ﺭﺍ

 

ﻣﺎ ﮐﻪ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ که: ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﺩ

ﭘﺲ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﻥ ﺩﻝ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ؟

 

ﺩﺭﺱ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﻭ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮد ﮐﻪ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﮐﻨﺪ ﺩﺍﺭﺍ ﺭﺍ

 

ﺷﻮﻫﺮ ﺳﺎﺭﺍ ﺷﯿﺎﺩ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺁﺏ

ﮐﺮﺩ ﭼﻮﻥ ﺷﺎﻡ ﺳﯿﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺭﺍ ﺭﺍ

 

ﺑﻮﯼ ﻣﺮﮒ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮐﺒﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﺮﺍﺩﺵ ﻧﺮﺳﯿﺪ

ﺳﺮﻃﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﮐﻨﺪ ﮐﺒﺮﯼ ﺭﺍ

 

ﮐﺎﺵ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻌﻠﻢ ﻋﻮﺽ ﺭﻭﺑﻪ ﻭ ﺯﺍﻍ

ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺯﯾﺮﮐﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﺭﺍ

 

کاش ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﻗﺎﯾﻢ باﺷﮏ

ایست میداد بد و زشت همه دنیا را

 

ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﺮﭼﻪ ﺍﻟﻔﺒﺎﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﺁﻣﻮﺧﺖ

ﻣﺎ ﻏﻠﻂ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ” ﺍﻟﻒ ” ﺗﺎ ” ﯾﺎ ” ﺭﺍ

  • مظاهر حسنی پور

باز کوتاه نکن مـــوی پدرسوخته ات

باز کوتاه نکن مـــوی پدرسوخته ات 

بیخیال شب هوهوی پدرسوخته ات

محـــو تالار  هزار  آینه  نه ! لازم نیست

بشکن آن برجک و باروی پدرسوخته ات

هفت جد تو به من چه همه بودند ارباب

کـــج نکن این همه ابروی پدرسوخته ات

ناز بی ناز، همین گونه لوندی کافی ست

ول کن آن جنبل و جادوی پدر سوخته ات

لب سمرقند بخارا تن! غلتان غلتان

از کجا آمد آن گـوی پدرسوخته ات

گــوی یا این کــه بلا هرچه حسابش بکنی

چشم مشکین ، ختن آهوی پدرسوخته ات

وزن را رودکی از شانه زدن هات آموخت

از  غـــزل  بافتن  مــوی  پدر سوخته ات

ماه خارزم چرا ؟ ماه خودم باش فقط

ای فدای تو و سوسوی پدرسوخته ات

من حسودم چه کسی گفته بگردد؟ بیخود!

دور  دست  ِ تو  النگـــوی ِ  پدر سوخته ات

تخت و تاجت ملکه تا که نرفته ست به باد

رد کن آن بوســه ی کندوی پدرسوخته ات

بده تا مک بزنم اینهمه قایم نکنش

زیر ِ پیراهن ، لیموی پدرسوخته ات

دوست هرچند ندارم کـه بهارینه شوم

بفرست آن دو پرستوی پدرسوخته ات

شاید از نو به سرم زد بشکوفم که تو هم

بنشینی  لب  آن  جوی  پدر سوخته ات

بلــخ تا قونیه خاکستر بادت این شعــر

که تو تب/ ریزی هوهوی پدرسوخته ات

 

شهراد میدری

  • مظاهر حسنی پور